شهدای نهاوند

غرض نقشی است کز ما بازماند...

شهدای نهاوند

غرض نقشی است کز ما بازماند...

شهید الله مراد نادری


شهید الله مراد نادری به خاطر کار در رسانه ملی و ورزش فوتبال یکی از الگو‌های خوب فرهنگی و ورزشی در نهاوند و استان می‌باشد که در دوران قبل از انقلاب در سنگر رادیو و تلویزیون ملی آن دوران با رژیم منحوس پهلوی مبارزه می‌کرد و بار‌ها تا مرز شهادت پیش می‌رفت او حتی در طول حضور خود در جبهه از مطالعه و ورزش و هنر عکاسی دست نکشید و تصاویر ماندگاری را به یادگاری از خود باقی گذاشت.

جواهر نادری خواهر الله مراد نادری شهید رسانه و ورزش می‌گویدبرادر شهیدم ۹ ماه بود که پدرمان به رحمت خدا رفت ۴ سالش که شد مادرمان هم فوت کرد واقعا بی کس تنها و بی پناه از نعمت پدر و مادر بودیم البته عمو و فامیل‌ها بودند، ولی هیچ کس در این جهان جای پدر و مادر را پر نمی‌کند خدا نکند کسی بی پناه شود.

وی افزود: برادر شهیدم با این وضعیت که از نعمت پدر و مادر برخوردار نبود، ولی به یکی از بهترین شاگردان مدرسه از لحاظ اخلاق، تحصیل و ورزش تبدیل شد در سنین نوجوانی وارد رادیو و تلویزیون رژیم شاه شد، ولی در تأثیر آن قرار نگرفت و به خاطر دوری از مشکلات فرهنگی و اخلاقی آن دوران گرایش عجیبی به سمت ورزش و رشته فوتبال پیدا کرد و فرهنگ کتابخوانی را تا زمان شهادت در کنار خود داشت او رساله حضرت امام (ره) و کتب مذهبی و تاریخی را بسیار مطالعه می‌کرد.

خواهر شهید نادری بیان کرد: روحیه جوانمردی، کمک به فقرا ایستادگی در مقابل ظالم و دفاع از حق مظلوم در ذات شهید بود به طوری که در مسابقات فوتبال خود به افراد بی بضاعت کمک می‌کرد و برای آن‌ها کفش، لباس ورزشی و توپ می‌خرید به طوری که بچه‌های امروز که نزدیک به ۳ دهه با اواختلاف سنی دارند واصلا او را ندیده اند، اما از بازی خوب او و اخلاقش یاد می‌کنند.

وسایل ورزشی و کتب شهید نادری برای الگوپذیری جوانان به پایگاه بسیج منتقل شد

وی گفت: بچه‌های بسیج و مسجد آمدند دفترچه کتاب‌ها و وسایل ورزشی شهید را به پایگاه بسیج بردند تا همیشه نوجوانان و جوانان به یاد شهید باشند از طرفی همکاران او در صدا و سیما همیشه از رازداری، امانت داری و ولایت مداری او به خوبی یاد می‌کنند به طوری که آرزو داشت امام را زیارت کند، ولی به شهادت رسید و بعد‌ها برادر بزرگترمان به ملاقات حضرت امام خمینی (ره) رفت و آرزوی شهید برآورده شد او در سنین کودکی نماز می‌خواند و کار‌های شخصی خود را با نظم خاصی انجام می‌داد.

همچنین غلام رضا جعفری رئیس فدراسیون روستایی و بومی محلی کشور در مورد فوتبالیست هنرمند شهیدالله مراد نادری می‌گوید: باید تلاش کنیم شهدایی مانند شهید نادری را به عنوان اسوه اخلاق اسلامی، در ورزش و فرهنگ روستایی کشور به نسل جوان و امروزی معرفی کنیم.

وی اظهار کرد: شهید نادری یکی از فوتبالیست‌های روستای تکه نهاوند بود که به دلیل منش پهلوانی، اخلاق نیکو و دشمن ستیزی مورد احترام جوانان است و باید به عنوان یک الگوی ورزشی، فرهنگی، اسلامی و انقلابی به تمامی مردم ایران معرفی شود.

وی گفت: همه ساله در نقاط مختلف کشور و شهرستان نهاوند مسابقات ورزشی و به خصوص فوتبال جام نوروزی با یاد و خاطره او و سایر شهدای ورزشکار برگذار می‌شود، که در نهاوند تیم فوتبال روستای تکه به نام همین شهید است و تماشاگران زیادی از آن استقبال می‌کنند.

جعفری عنوان کرد: این شهید عزیز در ورزش مدرسه و به خصوص فوتبال و مسابقات دو سر آمد همه دانش آموزان بود، دست تقدیر و مشکلات فراوان اقتصادی آن دوران اجازه نداد او بیشتر از ۵ کلاس درس خود را ادامه دهد.

رئیس فدراسیون روستایی و بومی محلی کشور بیان کرد: این شهید پس از مدتی کار در تهران در دوران جوانی جذب صداوسیما رادیو و تلویزیون ملی آن موقع شد و در واحد مختلفی از جمله تأسیسات مشغول به کارشد که خیلی زود تمامی فوت وفن کار‌های تأسیساتی مانند لوله کشی برق کشی ونگهداری موتور خانه تاسیسات را یاد گرفت.

وی گفت: به خاطر اخلاق پسندیده اش مورد توجه مهندسان صداوسیما قرار گرفت، ورزشکار شهید ما در دوران انقلاب در سال ۵۷ و قبل از آن رو به مبارزه با رژیم شاه آورد و مخفیانه نوار و رساله امام را بین انقلابیون و دوستانی که می‌شناخت توزیع می‌کرد.

نایب رئیس فدراسیون ورزش‌های بومی و محلی جهان اظهار کرد: در همان ایامی که شهید در صداوسیما مشغول کار بود عضو تیم فوتبال آن سازمان شد و در محلات تهران نیز به فوتبال می‌پرداخت.

جعفری افزود: در دوران حساس و اوج انقلاب در بهمن ۵۷ که صداوسیما با حضور گاردی‌ها و ساواک شاه اداره می‌شد شهید نادری با گرفتن اسلحه به دست با مبارزه با آن‌ها پرداخت و بعد از پیروزی انقلاب اسلحه خود را تحویل کمیته انقلاب داد که در این زمان شهید نادری ۱۹ سال بیشتر نداشت.

وی گفت: بعد از انقلاب تا سال ۵۹ در صداوسیما بود، ولی بعد از مدتی به صورت داوطلبانه و یک سال زود‌تر از سن ۱۹ سالگی به جبهه اعزام شد و در پادگان نیروی هوایی دزفول عضو تیم فوتبال این پایگاه و امیدیه اهواز شد و باتوجه به بازی خوبی که انجام می‌داد فرماندهان به او تأکید کردند که در پایگاه بماند و تا پایان خدمت عضو تیم شود.

رئیس فدراسیون روستایی و بومی محلی کشور عنوان کرد: شهید نادری به دلیل بدن ورزیده و ورزشکاری که داشت، دوره چتربازی و عملیات‌های چریکی و نبرد کوهستان را خیلی زود فرا گرفت و جزو نیرو‌های مخصوص شهید چمران در کردستان شد.

جعفری گفت: وی بعد از این عملیات به پایگاه شهید نوژه همدان منتقل شد، و در این پایگاه نیز بیکار ننشست و عضو تیم فوتبال آن‌ها شد، شهید نادری در اواخر خدمت خود در بسیج ثبت نام کرده بود تا بعد از خاتمه خدمت عضو بسیج شود.

نایب رئیس فدراسیون ورزش‌های بومی و محلی جهان اظهار کرد:، اما در ۱۵ مرداد سال ۱۳۶۱ باتوجه به اینکه بیش از ۲۰ روز بود که خدمت سربازیش به پایان رسیده بود، ولی در جبهه باقی ماند و در یکی از عملیات‌ها در منطقه قصرشیرین پس از به درک واصل کردن بیش از ۲۶ عراقی در حالی که تیربارش به علت شلیک زیاد گیر کرده بود از ناحیه سر وپیشانی مورد اصابت تک تیرانداز نیرو‌های بعثی عراق قرار گرفت وبه شهادت رسید.

وی گفت: بعد از شهادت این شهید برادرش حسین مراد نادری به ملاقات عمومی حضرت امام خمینی (ره) در حسینیه جماران می‌رود و از طرف ایشان تابلو فرشی به پاس قدردانی از شجاعت و شهامت این شهیدبه خانواده‌اش اهداء می‌شودکه اکنون در خانه شهید موجود است.

رئیس فدراسیون روستایی و بومی محلی کشور اظهار کرد: زندگی کوتاه، اما پربار شهید نادری برای ورزشکاران، هنرمندان و به خصوص فوتبالیست‌ها سرشار از نکات آموزنده اخلاقی ورزشی و ایمانی است و باید امثال این شهید برای نسل جدید الگوسازی شوند.

نایب رئیس فدراسیون ورزش‌های بومی و محلی عنوان کرد: با همکاری شبکه خبر، شبکه دوم سیما، خانواده شهید نادری، فدراسیون روستایی و بازی‌های بومی و محلی فیلم مستند شهید نادری و دیگر شهدای روستای تکه تهیه و در ایام نوروز از شبکه‌های سیما پخش شد که بازتاب خوبی در بین جوانان داشت.
احمد علی پیرزادی یکی از دوستان شهید نادری می‌گوید: شهید نادری در ورزش، اخلاق، عبادت و اطاعت از رهبری از تمامی مردم روستا و جوانان جلوتر بود، زیرا در ورزش کمتر کسی به تکنیک و تاکتیک ایشان می‌رسیداویک الگوی واقعی برای جوانان شهر ماست.

پیرزادی اظهار کرد: شهید نادری مظلومانه شهید شد و در طول این سال‌ها نیز مظلومیتش ادامه داشت، چراکه باید از این شهیدان کتاب‌هایی نگارش و به عنوان الگوی مناسب برای نسل نوجوان و ورزشکار ما معرفی شوند تا آن‌ها به دنبال الگو‌های غربی نباشند.

فوتبالیست هم تیمی شهید نادری گفت: اگر به دنبال مبارزه فرهنگی با دشمنان هستیم باید از میراث و داشته‌های خود که همان شهیدان ورزشکار و سایر شهدای انقلاب اسلامی هستند، در راه اهداف انقلاب استفاده مناسب کرد و آن‌ها را به ایران و دنیا معرفی کرد.

شهید محمد موبر


 شهید محمد موبر

      نام پدر :  محمد علی        تاریخ تولد: 3/3/1344     تحصیلات: دیپلم   وضعیت تاهل: متاهل  و دارای یک فرزند پسر  که این فرزند بعد از اسارت ایشان به دنیا آمدند .

شغل: معلم ابتدایی     مدت حضور در جبهه:  از ابتدای شروع جنگ معلم شهید  بعد از پذیرش قطعنامه و پایان جنگ 2 سال به عنوان نیروی چریکی هم مشغول پاکسازی اشرار در مناطقی مانند کردستان بودند.                سابقه مجروحیت  و جانبازی :  سه بار اصابت ترکش  و مجروحیت داشتند  و جانباز شمیایی  در زمان جنگ بودند.   

 سابقه: اسارت: ایشان اسیر جنگی بودند.

عملیات های مهمی که شرکت نموده است:  در بسیاری از عملیات ها از جمله والفجر 8 حضور داشتند.     

   اهم مسئولیت ها در جبهه:   فرمانده اداوات جنگی سپاه انصارالحسین (ع) و از نیروهای اطلاعات  عملیات در زمان جنگ بودند.

تخصص ها و مهارتها: 1- نظامی 2- عملیات های چریکی  3- اطلاعاتی

نکات  ویژه و برجسته:  تسلط اخلاقس و انسانی بر روی نیروهای تحت الامر و یا همکار در زمان جنگ

آخرین یگان خدمتی:  سپاه انصارالحسین (ع) استان همدان

سوابق و فعالیت ها  و مبارزات قبل از جنگ:   شهید از جمله فعالان در تمام تظاهراتهای زمان انقلاب بودند که به همراه برادر بزرگتر  در تظاهرات حضور داشتند.

سوابق فعالیتها در طول انقلاب اسلامی تا قبل از شهادت:

 ایشان به عنوان یک مداح خوب و برجسته از نظر اخلاقی در زمان انقلاب در بسیاری از هیات های بزرگ شهرستان حضور می یافتند و در آگاه سازی مردم نهاوند بخصوص قشر نوجوان و جوان نقش بسیار فعالی را ایفا می کردند. بخصوص که ایشان مسئولیت ورزش های باستانی و باشگاه  ورزش هخای زور خانه ای را به عهده داشتند.  شهید  سعی در محرومیت زدایی بچه های عضو باشگاه را داشتند و در بالا بردان اطلاعات آنها از وضعیت جامعه نقش بسزایی را ایفا می کردندبخصوص  از ویژگیهای ایشان این بود که ایشان معلم روستای خزل نهاوند بودند و در بیداری و هوشیاری بچه های این منطقه نسبت به اوضاع جامعه  نقش فعالی داشتند.  شهید موبر در سال 70-69 در حالی  که به همراه سه نفر دیگر از همرزمانشان تا 170 کیلومتری از خاک عراق پیش رفته بودند توسط نیروهای منافقین در منطقه شناسایی و به اسارت گرفته می شوند یکی از سه نفر رزمنده همراه ایشان شهید محمد طالبیان بودند –همرزمانشان زمان اسارت ایشان را دیده و به این امر اذعان نموده اند اما تا به ال خبری از شهادت ایشان نرسیده و  نام ایشان جزء مفقودین ثبت گردیده  است.

شهید محمدجعفر حمیدی


شهید محمد جعفر حمیدی در سال 1342 در شهرستان نهاوند استان همدان به دنیا آمد؛ وی بعد از اخذ مدرک دیپلم و شرکت در کنکور سراسری در مرکز تربیت معلم شهید باهنر تهران در رشته امور تربیتی موفق به دریافت مدرک فوق دیپلم شد و با علاقه به استخدام دایره امور تربیتی آموزش و پرورش در‌آمد و به تربیت دانش‌آموزان همت گماشت.

شهید حمیدی دو بار در جبهه‌های حق علیه باطل شرکت کرد و سرانجام در تاریخ 26 مرداد سال 64 به فیض شهادت نائل شد.

عابدین حمیدی از دوستان و اقوام نزدیک شهید در خصوص ویژگی‌های اخلاقی شهید حمیدی می‌گوید: ایشان به صلحه رحم بسیار اهمیت می‌داد و به خاطر اینکه اقوام را بیشتر دور هم جمع کند و صفا و صمیمیت را بین آنها بیشتر نماید روزهای پنج شنبه بلا استثناء به خانه اقوام رفته و آنها را به تفریح به همراه تهیه نهار برای روزجمعه در یکی از تفرجگاهای شهرستان نهاوند دعوت می‌کرد و بدین وسیله همدلی و صمیمیت را بین همه رواج می‌داد.

بخشی از وصیت‌نامه شهید:

بر خود وظیفه دینی و شرعی دیدم که برای ادای تکلیف پا در جبهه‌های حق بگذارم تا اینکه به وظیفه شرعی خود عمل کنم. لذا اگر در این راه پیروزی کسب کنم در اصل به وظیفه شرعی عمل کرده‌ام چون به تکلیف عمل شده لذا من برای رضای خدا و عمل به آیه شریفه که می‌فرماید: «اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولوالامرمنکم» به جبهه‌های حق علیه باطل آمده‌ام.

شهید نوشین امیدی



شهید نوشین امیدی در اول آذرماه سال 1341 در نهاوند چشم به جهان گشود و در هفتم تیرماه سال 1360 به فیض شهادت نائل آمد.خانواده ی وی در حال حاضر ساکن کرج بوده و به نام این شهیده دبستان دخترانه ای در زادگاهش وجود دارد. این نوشتار برداشتی است از خاطرات سرکارخانم طیبه ذکایی مادر، و سرکار خانم مهوش امیدی خواهر شهیده نوشین امیدی.
طیبه ذکایی: نوشین دختر با استعداد، فعال، مظلوم و ساکتی بود. دبستان و راهنمایی را که به اتمام رساند، رفت دبیرستان. مبارزه اش را از همان جا آغاز کرد.
نوشین به حق و به تمام معنا انقلابی بود، انقلابی مبارز؛ نه از انقلابی های گذرا. رفت که همه را به راه بیاورد تا مثل خودش راهرو معصومین باشند، مبارز باشند و در مقابل دشمنان اسلام وضد انقلاب بجنگند. وی این راه را در پرتو مطالعه کتاب‌های مذهبی ، شرکت در جلسات تفسیر قرآن و نهج البلاغه پیمود . با عمل کردن به آیات ، روایات، سیره معصومین و ائمه اطهار (ع) سیر تهذیب را به سرعت سپری نمود ؛ تحت تعلیم کلاسهای بحث شهید مطهری و به گفته برخی از دوستانش شهید بهشتی، بنیه علمی خویش را تقویت نمود و با الهام گرفتن از شخصیت مبارزین انقلابی بخصوص برادرش، سردار شهید حاج محسن امیدی، رئیس ستاد لشکر انصار، مبارزه را از اواخر دوران راهنمایی آغاز نمود و تا شهادتش ادامه داد.

الگو بود برای همکلاسی هایش، برای همه . بعد از انقلاب که خیلی ها برگشتند و انقلابی شدند، نوشین برایشان الگو شد. همه کاری می کرد،تاهمه را به راه آورد. برای ما هم الگو بود. واقعاً برای خود من هم الگو بود.در فامیل مثل نوشین نداشتیم. عده ای هم بودند مثل منافقین و گروهک های دیگر که با او مخالف بودند.
مهوش امیدی: من با نوشین سیزده سال اختلاف سنی داشتم و معاون دبیرستانی بودم که نوشین در آنجا تحصیل می‌کرد. نوشین فعالیت های زیادی داشت. به طور کلی می‌توان فعالیت های نوشین را به سه دسته تقسیم کرد:  فعالیت های مذهبی، سیاسی و اجتماعی.
نوشین به همراه چند تن از دوستانش در بسیج خواهران سپاه نهاوند، کمیته امدادامام خمینی(ره) و بهزیستی این شهرستان فعالیت می‌کرد. بیشتر اطلاعات فعالیت‌های اجتماعی نوشین را هم دوستانش برای ما نقل کرده‌‍اند.بیشتر به سرکشی و کمک رسانی به خانواده های بی بضاعت می‌پرداختند. همچنین به امور زندگی خانواده های شهدا و رزمندگان رسیدگی می‌کردند؛ حتی به درس و مشق فرزندان آنها.
مادر: نوشین خیلی منظم بود. از خانواده هایی که تحت پوشش داشتند پرونده هایی تهیه کرده بود و اطلاعات آنها را ضبط می‌کرد. به این وسیله می‌دانست که کی و کجا باید بروند و سرکشی کنند . همین طور بی نظم و بدون برنامه به سرکشی خانواده ها نمی‌رفتند.
رسیدگی به محرومان برای نوشین زمستان و تابستان نداشت. همه اوقات به آنها سرکشی می‌کرد. حتی به خانواده هایی کمک می‌کردند که بضاعت گرفتن کارگر برای برداشت محصول گندم خود را نداشتند. نوشین به همراه برادرش حاج محسن با زبان روزه به کمک آنها می‌رفت و شب که می‌آمد دستهای لطیف زنانه اش زخمی بود.کمک به خلق را وظیفه خود می‌دانست .
بیشتر روزها را روزه می‌گرفت. خواب و خوراکش به قدر ضرورت بود. یعنی به اندازه‌ای بود که توان فعالیت داشته باشد. خیلی ساده پوش بود. با اینکه لوازم آسایش و رفاه برایش فراهم بود؛ اما او چیزی برای خودش نمی خواست. آن را برای دیگران می‌خواست و به خانواده های تحت پوشش می‌داد. تقوا را در حدی رعایت می‌کرد که وقت خواب از رختخواب مناسب استفاده نمی‌کرد. وقتی مادرم و دیگران اعتراض می‌کردند، می‌گفت:  "خانواده هایی که به آنها سر می‌زنم، به جز چادر شب  چیزی ندارند؛ چیزی که حتی ریز پاهایشان پهن کنند. تنوری در وسط اتاق دارند و درآن هیزم می‌ریزند و گرم می‌شوند و روی زمین می‌خوابند و چادر شبی که رویشان می‌‌کشند. شما توقع دارید من چطور الآن راحت در رختخواب بخوابم. تازه من روی فرش می‌خوابم و درد آنها را حس نمی‌کنم. اگر من در رختخواب بخوابم، حرفم درآنها تأثیر ندارد که بگویم عیب ندارد شما اینجور زندگی می‌کنید. به خدا فکر کنید به قیامت فکرکنید. چطور کلام من روی آنها تأثیر بگذارد." تا این حد سعی می‌کرد نفسش را تربیت کند.
دختران جوان معمولاً به زر و زیور علاقه دارند. یکبار مادرم برای او هدیه ای خرید که سه النگوی طلا بود. نوشین آنها را دستش کرد و در حین اینکه آنها را نگاه می‌کرد، از پدر و مادرم اجازه گرفت تا آنها را بفروشد یا عوض کند. می‌گفت:  "جاهایی که من می‌روم نمی توانم با این چیزها بروم حتی نمی توانم به خودم اجازه ‌بدهم آنها را در خانه داشته باشم." معتقد بود که داشتن این چیزها نمی‌گذارد حرفش روی دیگران تأثیربگذارد.
در مورد اعتقاداتش بسیار قاطع بود و باادب از آنها دفاع می‌کرد. کسی نمی‌توانست به نوشین بگوید که اعتقاداتش اشتباه است؛ مگربا آوردن دلایلی از قرآن، نهج البلاغه و احادیث ائمه اطهار که بتواند نوشین را قانع کند و نوشین آن را بپذیرد. در این مباحث اختلاف سنی برایش مهم نبود. با رعایت کمال احترام و ادب حرف خودش را می‌زد. در مورد مسئله حجاب خیلی مقید بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد در تمرین تیراندازی میدان تیر که برای آمادگی اعزام به جبهه رفته بودند، خانمی ماری را می‌بیند و فریاد بلندی می‌کشد. نوشین از او علت را جویا می‌شود. او می‌گوید مار دیدم و ترسیدم و فریاد زدم. نوشین می‌گوید:  "اگر آن مار نیشت میزد بهتر بود تا صدایت را این همه نامحرم بشنوند. اگر هم الآن این حرفها را بزنی خیلی ها مسخره ات می‌کنند"؛ ولی شهدا اینقدر به تزکیه و تهذیب نفس و اجرای قواعد اسلامی پایبند بودند.
در عین رعایت حجاب و حفظ حریم در فعالیت‌های اجتماعی شرکت می‌کرد. معتقد بود حجاب برای خانم مصونیت است نه محدودیت. حجاب را مانند صدفی می‌دانست که از گوهر وجودی زن محافظت می‌کند. خوشحال می‌شد اگر یک خانم حجابش را رعایت می‌کرد. معتقد بود "خانم‌ها باید همه جا پا به پای آقایان فعالیت کنند و حضور مؤثر داشته باشند، اما با رعایت خط قرمزهای اسلام." در مورد جبهه هم همین‌طور بود. می‌گفت:  "در صدر اسلام هم خانم ها در جنگ ها شرکت می‌کردند و مجروحین را مداوا می‌کردند. ما هم با رعایت موازین اسلامی می‌توانیم این نقش ها را ایفا کنیم."
در بعد سیاسی نوشین کلاً مطیع رهبر و ولایت فقیه بود. یعنی اصلاً امکان نداشت تخلف کند. می‌گفت:  "وقتی رهبری دستور می‌دهد ما باید بدون چون و چرا اطاعت کنیم چون ولایت دارد. امام ولی فقیه است."
در کلاسهای مذهبی، نهج البلاغه، اخلاق و... که شرکت می‌کرد، اول در خودش مسائل مذهبی را پیاده می‌کرد. در گفتارش، رفتارش، عملش و حتی در روابطش. هرکس که با نوشین ارتباط داشت، این را می‌فهمید.
نوشین مطالعات زیادی داشت و چون کار خدمات اجتماعی را انجام می‌داد، زمان مطالعاتش از ساعت دوازده شب به بعد بود. ابتدا درس‌هایش را مرور می‌کرد و سپس به مطالعه کتابهای مذهبی مثل کتابهای استاد مطهری می‌پرداخت. خیلی از نظر علمی پر بود. در پرتو همین مطالعات و آگاهی ها بود که در جلسات بحث و گفتگوی آزاد که همه گروه‌ها شرکت می‌کردند، شرکت می‌کرد. گروه های فدایی، راه کارگر، حزب توده، مجاهدین خلق و...  خوب یکی از این گروه ها هم حزب‌الله بود که نوشین به نمایندگی از حزب الله در این جلسات حاضر می‌شد. با همه بحث می‌کرد. خسته هم نمی‌شد. چیزهایی را که داشت همه استفاده می‌کردند. در بحث هایش به احادیث ائمه اطهار، قرآن، نهج البلاغه و کتابهای شهید مطهری استناد می‌کرد. غالباً در اثر این نشست ها صدایش گرفته بود. خوب خاطرم هست که یک روز در یکی از دبیرستانها بین حزب الله و دیگر گروهها بحث بالا گرفت. نزدیک ظهر بود که یکی از بچه ها آمد و گفت خانم امیدی برای این بحث به نوشین احتیاج داریم. چون ما به اندازه نوشین مطالعه نداریم. باید بیاید آنجا پاسخ بدهد. اگر نیاید ما در بحث شکست میخوریم. گفتم:  "نوشین تازه سرکلاس رفته و حالا هم کلاس ریاضی دارد." گفت:  "نمیدانم بهتر است بیاید." اجازه نوشین را گرفتم و او به آنجا رفت. مدت زیادی را به بحث با آنها پرداخت. در پاسخ به سؤالات به قدری خوب استناد کرد که مربی طرف مقابل دستش را بالا گرفت و گفت:  "من دیگر صحبتی ندارم و تسلیم هستم بود. فردای آن روز وقتی نوشین را دیدم صدایش گرفته بود. دوستانش حسابی از جلسه ای که داشتند، تعریف می‌کردند و راضی بودند.
نوشین در تمام بحث های آزاد جانب ادب را رعایت می‌کرد. هیچگاه با بی‌احترامی سخن نمی‌گفت. البته گروه های مختلف هم سایه اش را با تیر می‌زدند. به او بدبین بودند و حتی او را اذیت می‌کردند. البته آن زمان همه جای کشور این حالت را داشت.
جنگ که شروع شد چند بار به جبهه رفت. اولین جایی هم که رفت سر پل ذهاب بود. چند روز آنجا بود و زود برگشت. برای آمادگی در جبهه آموزش های خاصی داشتند. سرانجام در یکی از همین تمرین ها به شهادت رسید.
قبل از اینکه جهت آموزش های نظامی به سرپل ذهاب برود به من گفت:  "می‌دانی چه آرزویی دارم؟" گفتم:  "نه" گفت:  " آرزویم این است که خدا مرا بپذیرد و شهادت را روزیم کند. نه این که هدف شهادت باشد، نه. هدف فعالیت در راه اسلام است اما مزد آن شهادت است که آن را از خدا می‌خواهم.
قبل از شهادتش هم گفت:  "اگر من شهید شدم نمی‌خواهم برای من مهمانی بدهید. مهمانان من همان هایی هستند که به آنها سر می‌زدم. اگر خواستید برای من احسان کنید، اگر در منزل به اندازه کافی جا بود، آنها را دعوت کنید. اگر جا نبود، احسان را به آنها بدهید. دوستان من را فراموش نکنید. باور کنید پس از شهادتش چیزی که دغدغه و فکر همه ما بود همین بود که این خواسته نوشین را عملی کنیم،و همین اتفاق هم افتاد.
نوشین به همراه حدود سیصد نفر از بسیجی ها جهت آمادگی برای اعزام به جبهه و آخرین تمرین تیر اندازی به سراب گیان نهاوند رفت. به محل تمرین می‌رسند. پس از انجام تمرینات خاص به علت عدم دید مناسب جهت تیراندازی، دستور داده می‌شود که همه به حالت سینه خیز روی زمین دراز بکشند. یکی از خانم‌ها که در ارتفاع بالاتری از نوشین قرار داشت، تعادل خود را از دست می‌دهد . در حال پرت شدن به پرتگاه بود که فریاد می‍زند:  "خواهر امیدی من دارم می افتم." نوشین دستهایش را باز می‌کند و او به روی دستهای نوشین می‌افتد. ناگهان تیری از اسلحه مربی شلیک می شود،تیر کمانه می‎کند و برمی‌گردد و صدمتر آن طرف تر به سر نوشین که به زمین خورده بود، اصابت می‌کند. نوشین همزمان با اذان ظهر هفتم تیرماه سال 1360در حالی که روزه بود دعوت حق را لبیک می گوید و به آرزوی همیشگی‌اش یعنی شهادت نائل می‌گردد.
کلام آخر ،مهوش امیدی
دبیرستانی که نوشین در آن تحصیل می‌کرد، ظفر نام داشت.بعد از انقلاب با نام  یکی از شهدای مجاهد انقلاب به دبیرستان محبوبه متحدین تغییر نام داد. و بعداز شهادت نوشین، دبیرستان شهید نوشین امیدی نام گرفت.
نوشین یک سال پیش از شهادتش یعنی سال 1359 با یکی از دبیرهای دبیرستان صحبت می‌کند و پیشنهاد می‌دهد اسم دبیرستان را به نام یکی از شهدای جدید تغییرنام دهند. دبیر به شوخی به وی می‌گوید:  "إن شاءالله خودت شهید بشوی نام تو را روی دبیرستان بگذاریم" و دقیقاً یک سال بعد نوشین شهید می‌شود و نام او را روی دبیرستان میگذارند. چند سال بعد به احترام همه شهدای آنجا،آن دبیرستان "امید" نام گرفت.
هم اکنون به یاد این شهید زنِ مسلمانِ ایرانیِ مبارز، نام دبستان و چند مکان دیگر در نهاوند را نوشین امیدی نام نهادند تا نام او به عنوان الگوی زن مسلمان ایرانی همیشه در خاطره‌ها باقی بماند.
یادش گرامی راهش مستدام و روحش آرام باد.

شهید منیره سیف

12 شهریور سالروز شهادت شهید منیره سیف دختر نوعروس نهاوندی است که در سال 60 فقط به جرم انقلابی بودن و دوست داشتن امام خمینی(ره) درآتش کینه توزی گروهک تروریستی منافقین سوخت.

همزمان با سی و سومین سالروز شهادت شهید منیره سیف خانواده این شهید به افشای چگونگی ترور و سند دست داشتن منافقین در شهید کردن وی می پردازند:

مادرشهید منیره سیف در تشریح شب به شهادت رسیدن دخترش به خبرنگار ما می گوید: از بعد از ظهر و اوایل شب متوجه حضور افراد بسیار مشکوکی در کوچه و اطراف خانه شدم ولی چون بچه هایم کوچک بودند و می ترسیدند از این موضوع به آنها چیزی نگفتم و مردی هم در خانه نبود چون همسرم و پسرم هم در جبهه بودند و آن شب واقعا دلهره داشتم و می ترسیدم.


وی می گوید علت ترسم نیز به خاطر شب قبل از ترور بود چون شب قبل از این حادثه منافقین نامه تهدید آمیز خود را برای چندمین بار به داخل حیاط ما انداخته بودند و من از ماجرای تهدید آنها خبر داشتم ولی دخترم به خاطر اینکه ما نترسیم گفت: نامه بی ارزشی است نگران نباشید البته او بارها ما را دلداری می داد و با نوشتن وصیتنامه اش ما را برای شهادت خود آماده کرده بود.

وی ادامه داد: در آن شب من و دو دخترم به همراه منیره همگی دور سفره بودیم که زنگ منزل زده شد ومنیره زودتر از بقیه بچه ها بلند شد وجلوی در رفت که فرد منافق به محض مشاهده او از کنار پنجره حیاط نارنجک را پرتاب می کند و منیره به خاطر اینکه سایر اعضای خانواده شهید نشوند روی نارنجک خوابید و به من گفت: مادر بچه ها را دور کن نارنجک است و بلا فاصله منفجر شد و دخترم منیره را شهید کرد و از ترکش آن بقیه بچه ها و من هم زخمی شدیم.

خواهر شهید منیره سیف نیز در تشریح حادثه گفت: این ترور در حالی رخ داد که خواهرم در چند روز آینده قرار بود به خانه شوهرش که عقد کرده او بود برود ولی این ترور ناجوانمردانه او را ناکام از دنیا برد و این برگی دیگر از جنایات منافقین بود.


وی می گوید: خواهرم عاشق اسلام وحضرت امام خمینی (ره) بود وبرای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران قبل از انقلاب روزه و خیرات نذر کرده بود و با پیروزی انقلاب جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شد و در آن دوران حلقه‌ای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود و منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند.

وی گفت: خواهرم عاشق فلسطین بود و همیشه دوست داشت چفیه فلسطین را به جای روسری بر سر کند که این موضوع در عکس های خواهرم نیز به وضوح دیده می شود.

خواهر شهید سیف بیان کرد: در همین نامه آخری که در اختیار شما قرار دادم، به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور و خانه ات را به آتش می کشیم که او توجه‌ای به نامه‌های تهدید آمیز آنها نکرد و در آخر نیز به خاطر عقیده‌اش و حمایت از امام و انقلاب توسط آنها با نارنجک ترور شد.

حاج ابراهیم سیف که در زمان وقوع حادثه به همراه پسرش در جبهه حضور داشت به ما می گوید: ماجرا از این قرار بود که دختر نوعروسم منیره با نهاد های انقلابی همکاری فرهنگی داشت چون در آن سالها شرایط به گونه ای بود که هر کس در قبال انقلاب احساس وظیفه می نمود منافقین آمریکایی او را شناسایی کرده بودند و در چندین نامه او را به ترور تهدیدکرده بودند ولی او همچنان به وظیفه اسلامی و انقلابی خود عمل می کرد ، تا اینکه در شب 12شهریور سال ۶۰ وقتی مطمئن شدند مردی در خانه نیست در حالی که سفره شام پهن بود درب حیاط را میزنند و به محض اینکه منیره به جلوی درب منزل می رود نارنجک را داخل خانه پرت می‌کنند که او با ایثار خود را روی نارنجک می اندازد و از کشته شدن سایر اعضای خانواده که شامل خواهران و مادرش بود جلوگیری می‌کند.


وی ادامه داد: این در حالی بود که من و تنها پسرم در جبهه غرب کشور بودیم و از هیچ چیز خبر نداشتیم وقتی برای مرخصی آمدیم با مشاهده پرچم سیاه بر سر در خانه متوجه اتفاق ناگواری برای خانواده شدیم پس از پرسش از همسایه ها آنها شرح ماجرا را برای ما گفتند وقتی وارد حیاط منزل شدیم با درب وپنجره های شکسته روبرو شدیم وفهمیدیم مادر و بچه ها نیز مجروح شده اند ودر بیمارستان بستری هستند.

پدر شهید منیره سیف گفت: بعد از مدتی توسط نیروهای اطلاعات وسپاه پاسداران یک تیم از منافقین تروریست در همدان به دام افتادند که قاتل منیره دخترم نیز در داخل آنها بود که من را به عنوان اولیا دم در دادگاه خواستند وقاتل در مورد آن شب ترور توضیحاتی را به قاضی پرونده داده بود و من به خاطر رضای خدا وجوان بودن آن تروریست و به خاطر برگشت به دامان انقلاب او را بخشیدم ولی دادستان گفت: این نامرد چندین جوان را ترور کرده و باید به سزای اعمال ننگینش برسد.

شهید شهاب سیف


گاهی برای فراموش کردن آدم ها چند روز و چند هفته کافی است.گاهی عزیزترین ها را هم ظرف یکسال به سردی خاک می سپاری و دل خوش می کنی به خاطرات روزهای بودنشان. اما گاهی یک دل همه عمر ،داغدار عزیزی می ماند…و این ماندگاری بی شک رازی دارد به وسعت همه سالهای نبودنش.

باید خیلی عزیز باشی که هنوز بعد از ۳۰ سال وقتی اسمت را می شنود انگار همین حالا خبر رفتنت را شنیده باشد، چشمانش خیس می شود و باران اشک بر گونه های چروکیده اش می غلطد.

باید خیلی توی دلش جا کرده باشی که هنوز داغت بر اعماق قلبش چنان سنگینی می کند که آه حسرتش هر دلی را می سوزاند.

می گوید:» از روزی که ناظم مدرسه با ترکه او را زد از مدرسه بیزار شد. آمد و گفت دیگر نمی روم! هر چه هم در گوشش خواندم، زیربار نرفت..گفتم: اگه درس نخوانی بیکار و بیعار می شوی آنوقت کی مراقب مادرت باشد؟گفت :تو نگران نباش تا وقتی من هستم نمیگذارم تومعطل  بمانی..تا آخر عمر خودم خرجت را میدهم…

چند ماه بعد دفترچه گرفت و اعزام شد ،دل مادر آشوب بود، چون محل خدمتش مناطق جنگی بود:اهواز!  انگار شنیدن نامش هم تن مادر را می لرزاند.هر هفته نامه می داد..روی کاغذهای قشنگ ..احوال تک تک فامیل و همسایه ها را می پرسید و به همه سلام می رساند. آخرش هم به مادر می گفت برایش لوازمی را که لازم داشت بفرستد..درجواب نگرانیهای مادر از خطرات جنگ می نوشت: همه می روند از مملکتشان دفاع کنند.خب من هم یکی از آنها..اگر نجنگیم کشور از بین می رود.

توی یکی از نامه ها به خواهرش گفت:» نکنه تا من نیومدم عروسی بگیرید ها! من چند ماه دیگه ترخیص میشم.»..

و جواب این نامه هیچوقت به دستش نرسید..هیچوقت جوراب و صابون هایی که مادر برایش فرستاد را نگرفت..

شب یلدا بود …خواهرش از امتحان رانندگی برگشته بود..جعبه شیرینی در دست و خوشحال از قبولی..به پیچ کوچه که رسید زنی از اقوام از دور آمد و خبری تلخ را در گوشش زمزمه کر:».شهاب شهید شده!»

خواهرش که همانجا افتاد و دیگر چیزی نفهمید.مادرش پنج سال سیاه پوشید..موهای سرش به سپیدی برف شده بود و در ابتدای میانسالی زنی فرتوت می نمود..دلش خانه درد بود و اما برزبان شکر می گفت که پسرش در راه خیر کشته شده ..

 سومین شهید جنگ تحمیلی شهر بود..تازه جنگ شروع شده بود که پرکشید..تشییع جنازه اش چنان شکوهی داشت که چشم را خیره می کرد..در دل شهر کنار امامزاده ای که مآمن راز و نیاز مردم بود به خاک سپرده شد .».خیال می کردیم با گذشت زمان، همین که روز و ماه و سال بگذرد به نبودنش عادت می کنیم اما نشد»…اینها را خواهرش میگوید…من که یکسال بعد از پروازش چشم به دنیا باز کردم از او فقط قاب عکسی روی دیوار دیده ام و همه خاطراتی که هر بار از مادربزرگ می شنوم بازهم تازه است…

شبهای یلدا برای مادربزرگ خاطره تلخی را تداعی می کند که هنوز هم شیرینی انار  وشب چره های شیرین این شب، نتوانسته کامش را شیرین کند…یلدا برایش انگار عزایی تازه است..از یلدا و شبهای زمستانی بیزار است.

 هفته پایانی شهریور که به یاد هشت سال جنگ تحمیلی شهر پر می شود از قاب عکس ها و سنگرها و چفیه ها و پلاکها…این روزها که یادمان می آورد چه گلهایی را در آن ۸ سال تلخ و دردناک از دست دادیم بیشتر از همیشه دلم برای تو تنگ می شود و بیشتر از همیشه داغ مادربزرگ تازه می شود.

دایی فقط یک قاب عکس روی دیوار نیست.فقط یک سنگ سیاه ساده نیست.یک همراه است.یک همراز..یک گوش شنوا و یک محرم برای همه لحظه های دل گرفتگی و اندوه..برای روزهایی که دلت میخواهد غصه هایت را روی شانه های دوستی زار بزنی..برای روزهایی که دوست داری کسی را در شادی ات شریک کنی…دایی، رفیق است..

مادربزرگ همیشه سر هر نماز دعایت می کند. روزی هزار بار می گوید: افتخار میکنم به پسری که برایم آبرو خرید..افتخار میکنم به نام مادر شهید بودنم..افتخار میکنم که او را در راه خدا دادم ..خدا را شکر که با عزت زندگی کرد و با آبرو رفت..

.با این همه دعای خیر که بدرقه راهت شده به جایگاه اخروی ات حسرت می خورم…یادم آمد که گفته بودی تا آخر عمر خودت خرج مادرت را می دهی و نمی گذاری لنگ بماند..راستی مادربزرگ هرماه که حقوقش را می گیرد تا آخرین ریالش را که می خواهد خرج کند می گوید: خدا همنشین پیامبرت کند پسر، که مادرت را تنها و بی کس نگذاشتی….آخرش همان شد که خودت گفته بودی..مادرت تا ابد از برکت  دستان مهربان  و غیرت مردانه تو روزی می خورد شهاب جان……

روحت شاد و راهت پرنور….