نوبت به دومين خاطره اي رسيد كه وعده ش
رو داده بودم. خاطره ي يه رزمنده يا به قول خودش، يه جامونده، از عمليات خيبر؛
اما
قبل از نوشتن خاطره؛ يه خبر مهم دارم: انشاءالله
قراره ساعت ۱۰:۳۰ صبح جمعه؛ دوم اسفندماه امسال؛ مراسم سي امين سالگرد
شهادت باباعطا، سر مزارش برگزار بشه. همگی دعوتید؛ مخصوصا همه ی دخترا و پسرای
باباعطا....
-------------------------------------------------------
اکبر عزیزم سلام
از آخرین دیدار من تو و کنارهم بودنمون
تا پرواز کردنت سالهای زیادیه که میگذره. روزی تو شد سفره الهی و روزی ما ماندن و
غرق دنیا شدن. خوش باشی....
امروز به بهانه نزدیک بودن ایام سالگرد
شهادتت، قلم رو برداشتم تا چند خطی بنویسم، شاید یه کم این جسم و روح جاموندم آروم
بگیره.
اکبرم! حال روز ما هارو که می بینی؟ بله!
دیگه مزه ی جاموندن رو به خوبی فهمیدیم! یعنی کاملا تفهیم شد بهمون! فقط شما
یادتون نره کمکمون کنید تا محکم و استوار بمونیم و کمرمون زیر بار سنگین دنیا خم
نشه؛ که اگه بشه نمی دونیم چه جوری باید تو روی شما نگاه کنیم و از جلوتون عبور
کنیم.
یادته حاج عبدالله خدا بیامرز (فرمانده
گردان مون) می گفت: "به داد خودتون برسید تا دیر نشده".
نمی دونم، خدا کنه دیر نشده باشه، خدا کنه...
اینا رو گفتم تا شاید درد آخرین شبی که
با هم بودیم رو کم کنم؛ اما نشد. پس می نویسم، تا شاید اونایی که میخونن، یه خورده
با ما جامونده ها همراه بشن و ذره ای با شما بودن رو حس کنن که چه صفایی داره...
اون شب، شب سرد و مه گرفته ای بود (اسفند
1362). من و اکبر و چند نفر دیگه، تخریب چی گردان بودیم و تو جزیره مجنون شمالی،
مجنون وار، پشت فرمانده گردان با خیل بسیاری از رزمنده ها تو یه ستون در حرکت
بودیم. هوای سرد و نیمه شب و گل و لای چسبنده و پای سنگین از حرکت و کوله پشتی و
.... از جمله همراهان ما بودن. یادمه کلاه خودهامون هم سرمون بود و اکبر زیر اون،
یه کلاه کانوایی هم سرش کرده بود.
شهید اکبرعباسی
آروم و بی صدا، تو یه ستون، کنار جاده، به سمت پل خیبر، در حرکت بودیم. گاه
گاهی بنا به دستور و به خاطر شلیک گلوله های منور دشمن، ستون متوقف میشد و همه می
نشستیم و توسکوت، آسمون رو نگاه میکردیم تا منور خاموش بشه. تو همین لحظه ها، نور
منور، چهره هایی رو تو تاریکی به ما نشون میداد که خیلی زیبا میشدن و داد می زدن
که داریم میایم برا پرواز. نم نم بارون هم داشت اضافه میشد به اوضاع جوی و دیگه
بخار نفس هامون تو تاریکی هم معلوم میشد. سر و صدای گلوله ها کم کم داشت بیشتر و
بیشتر میشد. چون به خط رسیده بودیم و درگیری نسبی شروع شده بود و دشمن، ظاهرا یه
چیزایی فهمیده بود و آتیشش مستمر شده بود. رسیدیم به جایی که دیگه کاملا متوقف
شدیم. فرمانده داشت با بی سیم تند تند صحبت میکرد و توی اون تلاطم، به فرمانده گروهان
های خودش دستور میداد. با اکبر و و بر و بچه های تخریب چی، ساکت و آروم تو ستون
نشسته بودیم. من پشت اکبر بودم. زدم بهش گفتم چطوری؟ ردیفی؟ برگشت با یه چهره زیبا
که تو نور منورها زیباتر شده بود، با لبخند قشنگش گفت: "خوبم؛ خوب" و
بعد روشو آروم برگردوند و سرشو انداخت پایین و منتظر موند.
آره؛ این آخرین کلمه ای بود که من ازش
شنیدم و این آخرین چهره ای بود که از اکبر دیدم... (می بینید چقدر سخته گفتنش،
بیانش طاقت فرساست به خدا ...)
چند لحظه ای گذشت. متوجه شدیم آتیش دشمن
خیلی زیاد شده و دیگه اونقدر بهشون نزدیک شدیم که برامون نارنجک پرت می کردن. روی
جاده هم تانک هاشون مانور میدادن و با گاز دادن و کالیبر زدن میخواستن رعب و وحشت
برا بچه ها ایجاد کنن که نمی تونستن؛ درگیری شدید شد؛ انفجار و تیر و ترکش بود که
از بغل گوشامون رد میشد. عجب صحنه ای شده بود. غوغا نه؛ محشری بر پا شده بود. هر
کی هر کاری ازش بر میومد میکرد. اینجا بود که فرمانده گردان، فریاد زد:
"تخریب چی ها کجایید؟ سریع بیاید". من و اکبر و برو بچه ها، به سرعت
خودمون رو رسوندیم بهش. فرمانده گردان گفت: برید جلوتر ببینید رو جاده مین گذاشتن
یا نه؟ میخوایم اگه بشه، بریم اون ور جاده، قیچی شون کنیم؛ برید خدا پشت و
پناهتون.
مسؤول دسته مون دستور حرکت داد. از گردان
جدا شدیم. رفتیم یه خورده جلوتر تو سینه جاده پناه گرفتیم. تانک های عراقی از یه
جایی جلوتر نمی اومدن. ما هم بین نیروهای خودی و تانک ها بودیم و منتظر بودیم تا
یه خورده آتیش سبک بشه، یواشکی بریم ببینیم جاده مین گذاری شده یا نه؟
زمانی نگذشت که قرارشد دو نفر، دو نفر،
از هم فاصله بگیریم و تو سینه جاده باشیم تا آسیب کمتری بهمون برسه. من و اکبر با
هم بودیم یعنی اکبر جلو بود و من پشت سرش (آخ .... داریم به آخرش میرسیم .....)
آتیش یه کمی آروم شد؛ تیراندازی پراکنده
بود؛ هوا سرد و مه آلود بود و بارون نم نم میومد. گل و شل زیادی بهمون چسبیده بود
یعنی تمام هیکل مون با گل یکی بود. زمین شدیدا با آب و گل یکی شد.
خدای من! دستور پرواز اکبر صادر شده بود!
قرارشد اکبر و یکی دیگه از بچه ها، آروم سینه خیز برن رو جاده، یه چک اولیه بکنن
که مین هست یا نه ؟
اکبر خواست خیز برداره بره. آخرین چیزی
که بهش گفتم، این جمله بود: "مراقب خودت باش"! رفت روی جاده طوری که تو
سینه جاده، کف پوتینش، یه وجبی صورت من بود. توهمون لحظه که اینا داشتن رو
جاده رو چک میکردن، صدای انفجار دو تا نارنجک اومد .......
بعد چند لحظه، از سینه جاده نگاه کردم
دیدم اکبرپاهاش حرکتی نداره و تکون نمی خوره... آروم دستمو بردم بالا، نوک پوتینشو
که تو گل فرو رفته بود گرفتم و هی تکون دادم و یواشکی اکبر اکبر کردم... دیدم هیچ
تحرکی نشون نمی ده.... (اون نارنجک ها باند پرواز رو براشون باز کرده بود و رفته
بودن )
دستمام یخ کرد، تمام وجودم منجمد شد،
تازه سرما و سوز رو با بند بند استخونام احساس می کردم..... می خواستم از بغض
خفه شم... می خواستم فریاد بزنم، ولی نمی شد سر و صدا کرد... بهت زده بودم! شوکه
شدم و هی مادر اکبر تو ذهنم میومد و با خودم فکر می کردم که: "خدایا! جواب
مادرشو چی بدم؟ آخه اون اکبر رو خیلی دوست داشت"
اوضاع یهو بد شد. دشمن یه چیزایی رو
فهمید و درگیری بالا گرفت... تیر و ترکش و گلوله مستقیم تانک و ... اوضاعی بود
غیرقابل وصف ...... مسؤول دسته مون دستور عقب نشینی داد تا یه مقدار فاصله بگیریم
و خودمون رو برسونیم به گردان. سریع یه کم خودم رو ازسینه جاده کشیدم بالا و دو
دستی پای چپ اکبر رو گرفتم و تا زور داشتم کشیدم که دیگه تمام بدن یخ زده من، خیس
آب شد و نتونستم کاری کنم و فشار بچه ها هم براي برگشتن زیاد شده بود و
اگه بر نمی گشتیم، اسارت قطعی بود. از فرصت استفاده کردم و یه بار دیگه، تکونی به
خودم دادم و آروم پریدم باز پای راست اکبر رو گرفتم تا آخرین تلاش خودم رو بکنم که
عراقی ها متوجه شدن و شروع کردن به تیر اندازی. بچه های دسته، پای منو کشیدن
آوردن تو سینه جاده و بهم تندی کردن که چکار میکنی؟ اونا شهید شدن نمی تونیم
ببریمشون؛ باید بریم. بدو ... یه لحظه اونجا، رو به آسمون تو سینه جاده دراز کشیدم
و نم بارون رو صورتم می بارید... گیج شده بودم. آخه اکبردر حاليكه با صورت روی
جاده افتاده بود و نیمی از بدنش تو گل فرو رفته بود؛ جلوي چشمام بود ولي هيچ كاري
ازم برنميومد! حتي نمي تونستم پیکر مطهرشو بیارم عقب؛ یا شایدم خودش؛
اون موقع نمی خواست بیاد عقب.......
هر چند احوالات اکبر قبل از شهادت دیدنی
و شنیدنی بود و مي تونه دنیایی از گفتنی های زیبا تو خودش داشته باشه؛
ولی خواستم با این چند خط بهش بگم درسته اونجا تو رو جا گذاشتم و اومدم ولی همه ي
اين سالها رو با یاد و خاطرات تو گذروندم و مو سپید کردم...........
و اما آخر کلام
خدای مهربونم! هر چند اکبر و اکبرها پیش
تو عزیز هستند و الان ميهمان و روزی خور خوان تو هستند؛ ولي ما در داغ فراق
اونا می سوزیم و می سازیم
پس عنایتی کن و همه ی ما رو به یاران
شهیدمون برسون . آمین یا رب العالمین