سلام

سلام

بالاخره بعد از ماه ها تعطیلی بلاگفا، امکان دسترسی به مدیریت وبلاگم فراهم شد. واقعا دلم تنگ شده بود برای این فضا. این وقفه طولانی، سبب شد گزارش مفصل سالگرد باباعطا رو تهیه نکنم متأسفانه. خیلی حیف شد چون مراسم خیلی خوبی بود. مخصوصاً اینکه همزمان، از 4 شهید عملیات های بدر و خیبر مسجد جامع، یاد شده بود و خانواده هاشون، خاطرات زیبایی رو نقل کردند.

نمی دونم! شایدم تونستم یه خلاصه ای از مطالبشون رو بنویسم. بستگی به همتم داره.....

دعوت نامه

بر سر تربت ما چون گذري، همت خواه

كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود

 

سي سال گذشت و تو اين مدت، ياد و خاطراتت، محفل خيلي ها رو زينت بخشيده...

سيمرغ شدنت مبارك؛ باباعطا!

امسال هم به رسم سالهاي گذشته، قراره دخترات به مناسبت عروج آسمونيت، يه ضيافت دوستانه ترتيب بدن. اما دعوت كردن از دوستات با خودت؛ باباعطا!

 

جمعه؛ دوم اسفندماه 92، از ساعت 10 تا ۱۱:۳۰.  قطعه 26، رديف 32، شماره 29؛

به نيابت از باباعطا دعوتيد به اين ضيافت نوراني

تولدت مبارک بابا

24 سال قبل از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی؛ یا بعبارتی 24 تا 22 بهمن؛ قبل از 22 بهمن 57! یعنی روز 22 بهمن 1333 تو یکی از محله های جنوب تهران، خداوند، اولین فرزند آقاسیدجلال و صفورا خانم رو بهشون عطا کرد و اونها هم اسم اولین فرزندشون رو "سیدعطا" گذاشتند 

باباعطای کوچولو

تولدت مبارک باباعطای خوب و نازنین و مهربونم

انشاءالله امروز میرم میدون آزادی و همزمان با جشن 35 سالگی انقلاب؛ برات جشن تولد میگیرم! یواشکی می خونم: "تولد  تولد   تولدت مبارک   مبارک  مبارک   تولدت مبارک..."




انشاءالله مردم فهیم و بصیرمون؛ امسال هم مثل سالهای گذشته، با حضور باشکوهشون در جشن پیروزی انقلاب، حال ابرقدرتها رو میگیرن!!!!!

الحمدلله و به لطف دوستان؛ جدول ختم قرآن تکمیل شد! قبول باشه. انشاءالله دعای خیر شهدا؛ بدرقه ی راه همگی باشه.

پیشنهاد می کنم این پست رو به بار دیگه بخونید:

http://babaata.blogfa.com/9011.aspx

ختم قرآن

مقام معظم رهبري مدظله العالي:

دهه‌ى فجر، در حقيقت مقطع رهايى ملت ايران و آن بخشى از تاريخ ماست كه گذشته را از آينده جدا كرده است.

در طلیعه‌ی‌ روزهای‌ درخشان‌ فجر از همه‌ چیز شایسته‌تر تكریم‌ شهیدان‌ و خضوع‌ در برابر روح‌ فداكار آنهاست‌.

ايام الله دهه فجر بر همه ي دوستداران امام و انقلاب، مبارك


راستي، فراموش كردم ختم قرآن براي باباعطا برگزار كنم. برادر بزرگوارم، نويسنده وبلاگ حافظان قرآن، بهم يادآوري كردند و خودشون، جزء ۲ رو انتخاب كردند. دوستاني كه تمايل دارند شركت كنند، جزء انتخابي شون رو در قسمت نظرات مطلب قبلي، اعلام كنند. ضمنا جدول، در ادامه مطلب مي باشد

ادامه نوشته

"نتونستم بیارمش"

نوبت به دومين خاطره اي رسيد كه وعده ش رو داده بودم. خاطره ي يه رزمنده يا به قول خودش، يه جامونده، از عمليات خيبر؛
اما قبل از نوشتن خاطره؛ يه خبر مهم دارم: انشاءالله قراره ساعت ۱۰:۳۰ صبح جمعه؛ دوم اسفندماه امسال؛ مراسم سي امين سالگرد شهادت باباعطا، سر مزارش برگزار بشه. همگی دعوتید؛ مخصوصا همه ی دخترا و پسرای باباعطا....

 -------------------------------------------------------

اکبر عزیزم سلام

از آخرین دیدار من تو و کنارهم بودنمون تا پرواز کردنت سالهای زیادیه که میگذره. روزی تو شد سفره الهی و روزی ما ماندن و غرق دنیا شدن. خوش باشی....

امروز به بهانه نزدیک بودن ایام سالگرد شهادتت، قلم رو برداشتم تا چند خطی بنویسم، شاید یه کم این جسم و روح جاموندم آروم بگیره.


اکبرم! حال روز ما هارو که می بینی؟ بله! دیگه مزه ی جاموندن رو به خوبی فهمیدیم! یعنی کاملا تفهیم شد بهمون! فقط شما یادتون نره کمکمون کنید تا محکم و استوار بمونیم و کمرمون زیر بار سنگین دنیا خم نشه؛ که اگه بشه نمی دونیم چه جوری باید تو روی شما نگاه کنیم و از جلوتون عبور کنیم.

یادته حاج عبدالله خدا بیامرز (فرمانده گردان مون) می گفت: "به داد خودتون برسید تا دیر نشده".
نمی دونم، خدا کنه دیر نشده باشه، خدا کنه...

اینا رو گفتم تا شاید درد آخرین شبی که با هم بودیم رو کم کنم؛ اما نشد. پس می نویسم، تا شاید اونایی که میخونن، یه خورده با ما جامونده ها همراه بشن و ذره ای با شما بودن رو حس کنن که چه صفایی داره...

اون شب، شب سرد و مه گرفته ای بود (اسفند 1362). من و اکبر و چند نفر دیگه، تخریب چی گردان بودیم و تو جزیره مجنون شمالی، مجنون وار، پشت فرمانده گردان با خیل بسیاری از رزمنده ها تو یه ستون در حرکت بودیم. هوای سرد و نیمه شب و گل و لای چسبنده و پای سنگین از حرکت و کوله پشتی و .... از جمله همراهان ما بودن. یادمه کلاه خودهامون هم سرمون بود و اکبر زیر اون، یه کلاه کانوایی هم سرش کرده بود.


 شهيداكبرعباسي

شهید اکبرعباسی

آروم و بی صدا، تو یه ستون، کنار جاده، به سمت پل خیبر، در حرکت بودیم. گاه گاهی بنا به دستور و به خاطر شلیک گلوله های منور دشمن، ستون متوقف میشد و همه می نشستیم و توسکوت، آسمون رو نگاه میکردیم تا منور خاموش بشه. تو همین لحظه ها، نور منور، چهره هایی رو تو تاریکی به ما نشون میداد که خیلی زیبا میشدن و داد می زدن که داریم میایم برا پرواز. نم نم بارون هم داشت اضافه میشد به اوضاع جوی و دیگه بخار نفس هامون تو تاریکی هم معلوم میشد. سر و صدای گلوله ها کم کم داشت بیشتر و بیشتر میشد. چون به خط رسیده بودیم و درگیری نسبی شروع شده بود و دشمن، ظاهرا یه چیزایی فهمیده بود و آتیشش مستمر شده بود. رسیدیم به جایی که دیگه کاملا متوقف شدیم. فرمانده داشت با بی سیم تند تند صحبت میکرد و توی اون تلاطم، به فرمانده گروهان های خودش دستور میداد. با اکبر و و بر و بچه های تخریب چی، ساکت و آروم تو ستون نشسته بودیم. من پشت اکبر بودم. زدم بهش گفتم چطوری؟ ردیفی؟ برگشت با یه چهره زیبا که تو نور منورها زیباتر شده بود، با لبخند قشنگش گفت: "خوبم؛ خوب" و بعد روشو آروم برگردوند و سرشو انداخت پایین و منتظر موند.

آره؛ این آخرین کلمه ای بود که من ازش شنیدم و این آخرین چهره ای بود که از اکبر دیدم... (می بینید چقدر سخته گفتنش، بیانش طاقت فرساست به خدا ...)

چند لحظه ای گذشت. متوجه شدیم آتیش دشمن خیلی زیاد شده و دیگه اونقدر بهشون نزدیک شدیم که برامون نارنجک پرت می کردن. روی جاده هم تانک هاشون مانور میدادن و با گاز دادن و کالیبر زدن میخواستن رعب و وحشت برا بچه ها ایجاد کنن که نمی تونستن؛ درگیری شدید شد؛ انفجار و تیر و ترکش بود که از بغل گوشامون رد میشد. عجب صحنه ای شده بود. غوغا نه؛ محشری بر پا شده بود. هر کی هر کاری ازش بر میومد میکرد. اینجا بود که فرمانده گردان، فریاد زد: "تخریب چی ها کجایید؟ سریع بیاید". من و اکبر و برو بچه ها، به سرعت خودمون رو رسوندیم بهش. فرمانده گردان گفت: برید جلوتر ببینید رو جاده مین گذاشتن یا نه؟ میخوایم اگه بشه، بریم اون ور جاده، قیچی شون کنیم؛ برید خدا پشت و پناهتون.

مسؤول دسته مون دستور حرکت داد. از گردان جدا شدیم. رفتیم یه خورده جلوتر تو سینه جاده پناه گرفتیم. تانک های عراقی از یه جایی جلوتر نمی اومدن. ما هم بین نیروهای خودی و تانک ها بودیم و منتظر بودیم تا یه خورده آتیش سبک بشه، یواشکی بریم ببینیم جاده مین گذاری شده یا نه؟

زمانی نگذشت که قرارشد دو نفر، دو نفر، از هم فاصله بگیریم و تو سینه جاده باشیم تا آسیب کمتری بهمون برسه. من و اکبر با هم بودیم یعنی اکبر جلو بود و من پشت سرش (آخ .... داریم به آخرش میرسیم .....)

آتیش یه کمی آروم شد؛ تیراندازی پراکنده بود؛ هوا سرد و مه آلود بود و بارون نم نم میومد. گل و شل زیادی بهمون چسبیده بود یعنی تمام هیکل مون با گل یکی بود. زمین شدیدا با آب و گل یکی شد.

خدای من! دستور پرواز اکبر صادر شده بود! قرارشد اکبر و یکی دیگه از بچه ها، آروم سینه خیز برن رو جاده، یه چک اولیه بکنن که مین هست یا نه ؟

اکبر خواست خیز برداره بره. آخرین چیزی که بهش گفتم، این جمله بود: "مراقب خودت باش"! رفت روی جاده طوری که تو سینه جاده، کف پوتینش، یه وجبی صورت من بود. توهمون لحظه که اینا داشتن رو جاده رو چک میکردن، صدای انفجار دو تا نارنجک اومد .......

بعد چند لحظه، از سینه جاده نگاه کردم دیدم اکبرپاهاش حرکتی نداره و تکون نمی خوره... آروم دستمو بردم بالا، نوک پوتینشو که تو گل فرو رفته بود گرفتم و هی تکون دادم و یواشکی اکبر اکبر کردم... دیدم هیچ تحرکی نشون نمی ده.... (اون نارنجک ها باند پرواز رو براشون باز کرده بود و رفته بودن )

دستمام یخ کرد، تمام وجودم منجمد شد، تازه سرما و سوز رو با بند بند استخونام احساس می کردم..... می خواستم از بغض خفه شم... می خواستم فریاد بزنم، ولی نمی شد سر و صدا کرد... بهت زده بودم! شوکه شدم و هی مادر اکبر تو ذهنم میومد و با خودم فکر می کردم که: "خدایا! جواب مادرشو چی بدم؟ آخه اون اکبر رو خیلی دوست داشت"

اوضاع یهو بد شد. دشمن یه چیزایی رو فهمید و درگیری بالا گرفت... تیر و ترکش و گلوله مستقیم تانک و ... اوضاعی بود غیرقابل وصف ...... مسؤول دسته مون دستور عقب نشینی داد تا یه مقدار فاصله بگیریم و خودمون رو برسونیم به گردان. سریع یه کم خودم رو ازسینه جاده کشیدم بالا و دو دستی پای چپ اکبر رو گرفتم و تا زور داشتم کشیدم که دیگه تمام بدن یخ زده من، خیس آب شد و نتونستم کاری کنم و فشار بچه ها هم براي برگشتن زیاد شده بود و اگه بر نمی گشتیم، اسارت قطعی بود. از فرصت استفاده کردم و یه بار دیگه، تکونی به خودم دادم و آروم پریدم باز پای راست اکبر رو گرفتم تا آخرین تلاش خودم رو بکنم که عراقی ها متوجه شدن و شروع کردن به تیر اندازی. بچه های دسته، پای منو کشیدن آوردن تو سینه جاده و بهم تندی کردن که چکار میکنی؟ اونا شهید شدن نمی تونیم ببریمشون؛ باید بریم. بدو ... یه لحظه اونجا، رو به آسمون تو سینه جاده دراز کشیدم و نم بارون رو صورتم می بارید... گیج شده بودم. آخه اکبردر حاليكه با صورت روی جاده افتاده بود و نیمی از بدنش تو گل فرو رفته بود؛ جلوي چشمام بود ولي هيچ كاري ازم برنميومد! حتي نمي تونستم پیکر مطهرشو بیارم عقب؛ یا شایدم خودش؛ اون موقع نمی خواست بیاد عقب.......

هر چند احوالات اکبر قبل از شهادت دیدنی و شنیدنی بود و مي تونه دنیایی از گفتنی های زیبا تو خودش داشته باشه؛ ولی خواستم با این چند خط بهش بگم درسته اونجا تو رو جا گذاشتم و اومدم ولی همه ي اين سالها رو با یاد و خاطرات تو گذروندم و مو سپید کردم...........

و اما آخر کلام

خدای مهربونم! هر چند اکبر و اکبرها پیش تو عزیز هستند و الان ميهمان و روزی خور خوان تو هستند؛ ولي ما در داغ فراق اونا می سوزیم و می سازیم  

پس عنایتی کن و همه ی ما رو به یاران شهیدمون برسون . آمین یا رب العالمین


کربلای 5

طبق وعده اي كه دادم؛ خاطره ي يه جامونده از قافله عشق از عمليات كربلاي ۵، تقديم به شما:

٢١دي ماه هر سال، خواسته و ناخواسته با اين خاطره درگيرم. اين خاطره هم مثل ساير خاطرات جنگ برام عزيزه. دوست ندارم كليشه اي بنويسم؛ بلد نيستم داستان سرايي كنم؛ از سر خودخواهي دوست ندارم خاطراتم رو براي هر كسي بازگو كنم؛ چون اين روزها بچه هاي جنگ خيلي غريبند. اگه بري خاطره بگي؛ ميگن يارو آدم رياكاريه! كار براي خدا كه تعريف كردن نداره! خاطره نگي؛ ميگن اصلا معلوم نيست كجاي جبهه بوده كه خاطره هم از جنگ نداره! ..... بگذريم هرچه بادا باد

صبح روز ٢١ دي ماه سال ٦٥؛ در منطقه عملياتي شلمچه؛ يك گردان بسيجي تازه نفس؛ در فاصله اي حدود ۵۰۰ متر با كانال پرورش ماهي؛ گوش به فرمان و آماده، منتظر دستورند. دو روزه كه عمليات كربلاي ۵ شروع شده ولي هنوز نوبت گردان ما نشده؛ هوا كه روشن ميشه، مطمئن ميشيم كه بايد دوباره تا تاريك شدن هوا صبر كنيم. حدود ساعت ١٠ صبح اعلام ميكنند: "گردان؛ آماده حركت!!"
باور نمي كنيم: "حركت؟؟ كجا؟؟ به سمت خط؟؟!!! حتما اشتباهي شده! مگه ممكنه اين وقت روز، تو اين هواي روشن،  يك گردان ٣٠٠ نفره، به طرف دشمن حركت كنه؟؟ گلوله هاي سنگين و سبك دشمن، به هيچ موجودي رحم نميكنن! صدتا خمپاره شليك مي كنن تا يه ماشين غذا يا مهمات به خط نرسه!!!! دیگه چه برسه به موجود زنده!"
به هر حال دستوره و بايد اطاعت كرد. سراغ فرمانده گردان رو كه از همرزماي قديميه، ميگيريم. ميگن: "رفته قرارگاه الان مياد". به جوان ها توصيه ميكنم نقشه منطقه عملياتي رو با دقت ببينن: "ابتدا تا انتهاي مسير، حدود ٥٠٠ متر جاده به عرض حداكثر ٣ متره. دوطرف جاده آب و باتلاقه؛ منطقه در ديد كامل دشمنه؛ در اين فاصله، هيچ جان پناهي نيست؛ نه طبيعي ونه مصنوعي؛ اصطلاحا مثل كف دست ميمونه!"
گردان حركت ميكنه؛ خدايا توكل به تو؛ يعني ميشه از چنين جاده اي با اين شرايط ناامن عبور كرد؟؟ اونهايي كه كم تجربه ترند، با خيالي آسوده فكر ميكنند فاصله ی زیادی نيست كه دشمن بخواد متوجه ما بشه. سريع عبور مي كنيم و به پشت خاكريز مي رسيم!
گردان كه وارد جاده ميشه، ابتدا براي لحظاتي، سكوت معناداري حاكم ميشه ولي ناگهان، زمين و زمان بهم ميريزه و محشري به پا ميشه! همزمان، چندين قبضه كاتيوشا روي يه نقطه كوچيك شليك مي كنن؛ گلوله ها هدر نميرن؛ اين گرا ثبت شده بوده؛ حجم آتش رو باور نميكني! گردان زمين گير ميشه؛ هنوز آتش قبضه ها خاموش نشده كه چند قبضه ديگه شروع ميكنن.....
صداي انفجار؛ بوي خون؛ پيكر چاك چاك و غرق به خون بچه ها؛ سوز ناله مجروح ها؛..... همه جا تيره و تار ميشه! خدايا راه بهشت تو از اين جهنم ميگذره؟؟ براي لحظاتي انگار فيلم زندگي كُند ميشه.... تمام عُمرِ بيست ساله مثل يك فيلم چند ثانيه اي از مقابلت عبور ميكنه... براي لحظاتي حجله ي خودتو سرگذر محل مي بيني و شاهدي كه مراسم تشييع جنازه ت، چه با شكوه در حال برگزاريه.... ناگهان به خودت نهيب ميزني: "پس چي شد اون همه سابقه عملياتي؟! تو هم كه مثل بقيه كُپ كردي! پاشو غيرت نشون بده! تو كه شهيدبشو نيستي! مگه به فرمانده گردان قول ندادي تو مواقع حساس كمك كني؟ مگه به تو دستور نداد آخرين نفر گردان حركت كني تا كسي جا نمونه؟ لااقل پاشو و نگذار بيشتر از اين، بچه ها از دست برن!"
بلند ميشي و تنها كاري كه ميكني اينه كه دست سيد رو ميگيري و راه ميفتي به سمت خاكريز و با فرياد به بچه ها ميگي كه سريعتر حركت كنند؛ ولي ديگه خيلي دير شده؛ در همين چند ثانيه، گردان به گروهان تبديل شده! و آتش سنگين دشمن همچنان ادامه داره....
اولين نفر به پشت خاكريز ميرسيم در حاليكه از كل گردان، به زحمت شاید يك دسته باقي مونده باشه. باوركردني نيست؛ چهره ي خونين شهدا و مجروحين جلوي چشمت رژه ميرن....  صورت زيبا و محاسن سفيد حاج آقا سجاديان (پدر چهار شهيد) چه زيبا با خون خضاب شده بود...
حبيب ابن مظاهر زمان حاج آقا سجاديان
 به زحمت يك سنگر نيمه كاره گير مياريم و دونفري با سيد جاگير ميشيم. سعي ميكنم منطقه رو بررسي كنم؛ چيز پيچيده اي نيست: روبرومون خاكريزهاي نوني شكل دشمن و كانال ماهي پوشيده از ني، ديده ميشه. با هر گلوله دشمن كه به نيزار ميخوره، يك دوش كامل ميگيريم. شب فراميرسه در حاليكه هيچ امكانات و سرپناهي نداريم؛ حتي دريغ از يك پتوي سربازي؛ از وقتي وارد سنگر شديم، حال سيد، بد شده؛ موج انفجار تمام بدنش رو بي حس كرده، حتي ناي حرف زدن هم نداره، خيلي زود به خواب ميره. بعد از چند ساعت تلاش ميكنم بيدارش كنم ولی موفق نميشم؛ فقط مطمئن ميشم كه نفس ميكشه؛ نميدونم چيكار كنم؛ ناخودآگاه، اشک هام سرازیر میشه؛ یاد دو برادرش میفتم که كنار من به شهادت رسيدند.... عجب شانسي من دارم!  اگه اين يكي هم بره.......
تا فردا غروب همونجا مي مونيم. تصميم ميگيرم هرطور شده سيد رو برگردونم عقب. حالا خودم هم تواني ندارم. دو روزه که هيچی نخورديم؛ احساس ميكنم تمام مويرگهاي بدنم پاره شده؛ دچار لكنت شدم؛ دم غروب براي لحظاتي آتش دشمن سبك ميشه. از سنگر بيرون ميايم. نيزار در اثر انفجارها كاملا از بين رفته. به زحمت سيد رو از سنگر بيرون ميكشم و آهسته آهسته به سمت سه راهي شهادت نزديك ميشيم و در تاريكي غروب باز هم از شهادت دور دور دور ....
و اينك هر دو در حسرت شهادت ........

زودتر از موعد برگشتم

اواخر آذرماه بود که دیگه تصمیم جدی گرفتم برم مرخصی استعلاجی وبلاگی!

بیشتر از یکسال بود که هر از چند گاهی میزد به سرم که وبلاگ رو تعطیل کنم اما به خاطر علاقه زیادی که به این فضا دارم؛ خیلی زود منصرف می شدم تا اینکه بالاخره دل رو زدم به دریا و مطلب مرخصی رو نوشتم و تصمیم گرفتم حداقل واسه یه مدتی؛ مطلب نگذارم تا:

ببینم عکس العملی نشون میده یا نه؟ ببینم میاد آرومم کنه یا نه؟ ببینم میاد کارام رو تأیید کنه یا نه؟ ببینم میاد بهم دلگرمی بده یا نه؟ ببینم اصلا این نوشتن ها و این وقتی که می گذارم، براش اهمیتی داره یا نه؟ ببینم....

خودم مطمئن بودم که فی نفسه، درسته؛ اما همیشه دلم ازش مُهر تأیید می خواست و می خواد! دلم می خواست و می خواد ازش بشنوم: "دخترِ بابا! محکم باش! با اطمینان و بدون نگرانی، به راهت ادامه بده! هیچ حرفی و هیچ اتفاقی نباید تو رو سُست کنه و مانعت بشه! من حواسم بهت هست!....."

حضرت ابراهیم خلیل الله که پیامبر اولوالعزم الهی بود؛ از خدا خواست برای اطمینان قلبش؛ زنده شدن اموات رو نشونش بده، با این اوصاف، آیا اینکه یه آدم کوچیک و ضعیفی مثل من؛ یه نشونه یا تأییدیه یا دلگرمی یا.... بخواد، درخواست زیادیه؟؟؟؟

پریروز که اون بنده ی خوب خدا، بهم گفت که بهش چی گفته! خیلی حالم عوض شد. اگر چه باز هم خودش نیومد و حکایت همچنان باقی مونده! اما برای من، تا همین حد و اندازه هم، غنیمته و به دیده ی منت میگذارمش! چون با همین چند کلمه، به یقین رسیدم که حواسش بهم هست و از عملکردم ناراضی نیست...

جا داره از تمام دوستانی که تو این مدت کوتاه، تنهام نگذاشتند، تشکر کنم و تشکر ویژه کنم از دوستان باباعطا و همه ی رزمنده های دهه ی شصت که از طرق مختلف (وبلاگ، ایمیل، تلفن و..) تلاش کردند بهم حالی کنند که: "آخه الان چه وقت مرخصی رفتنه؟؟؟" و ازشون عذرخواهی می کنم که جسارت کردم و رو مرخصی رفتن، اصرارکردم. حالا هم خدا رو شکر می کنم که مرخصی استعلاجی، بی تأثیر نبود و  خیلی زودتر از اونچه که فکر می کردم، جواب داد یعنی حتی به یک ماه هم نکشید! چون قرارگذاشته بودم نزدیکی های سالگرد برگردم!!! و حالا به لطف خدا، زودتر از موعد و با روحیه و انرژی مضاعفی، برگشتم!
-------------------------------------------
تو این مدت، دوتا مطلب بسیار زیبا از طرف بچه رزمنده های بزرگوار، برام رسیده که انشاءالله یکیش رو ظرف همین امروز و فردا می گذارم تو وبلاگ؛ چون موضوعش مربوط به عملیات کربلای 5 و شملچه ست که این روزها، داریم سی امین سالگردش رو سپری می کنیم....


مرخصي

 فرارسيدن اربعين حسيني رو خدمت دوستان بزرگوارم تسليت عرض مي كنم. خوش به سعادت همه ي زائران كربلا در اين ايام. انشاءالله كه توفيق پياده روي از نجف تا كربلا نصيب همه ي آرزومندان از جمله اين حقير بشه.

مدتيه به سختي مي تونم پست جديد بگذارم. مخصوصا يكي دو هفته ي اخير، هر چي سعي كردم بنويسم، نه ذهنم ياري كرد و نه دستم. واسه همين تصميم گرفتم يه مدتي برم مرخصي استعلاجي! چون شديدا نياز به تجديد قوا دارم! البته زياد نيستا! شايد يك يا دو ماه. انشاءالله به شرط حيات؛ يكي دو هفته مونده به ساگرد باباعطا ميام و پست دعوت به مراسم سالگرد رو مي نويسم.

فقط نمي دونم اين مرخصي استعلاجي رو از باباعطا بگيرم يا از دوستان خوبم در فضاي وب؟؟؟

يه خواهشي كه از دوستان دارم اينه كه تو اين مدت؛ لطف بفرماييد و هر نقطه نظري، انتقاد يا پيشنهادي كه براي بهتر شدن مطالبم، داريد بفرماييد.

عين خودت بي ريا

سلام باباعطا

ديدي بعضيا رو وقتي مي بيني؛ انگار همين الان از دهه ي شصت اومدن؟ ساده، خاكي، صميمي، بي آلايش، عين عين خودت بي ريا

اسمش رو زياد شنيده بودم اما براي اولين بار، تو سالگرد عمواكبر ديدمش. واقعا شخصيتش برام جالب بود. در عين حال كه خيلي نجيب و مأخوذ به حيا بود، خيلي هم خودموني و خاكي بود و به راحتي سلام و احوالپرسي كرد.

ديگه نديدمش تا ظهر عاشورا. هيأت كه تموم شد، از مسجد اومدم بيرون. داشتم تو فلكه مي رفتم كه ديدم يكي داره از روبرو مياد و چهره ش آشناست. خودش بود. اما هر چي بهش نزديكتر شدم، بيشتر خجالت كشيدم و نهايتا از كنارش رد شدم بدون اينكه سلام بدم. نمي دونم اون لحظه، منو شناخته بود يا نه؟ حدود دو متري از هم دور شده بوديم ولي يه دفعه هر دوتامون برگشتيم به طرف هم و شروع كرديم به سلام و احوالپرسي.

همونجوري ساده و بي ريا و باصفا و خاكي بود. بي مقدمه شروع به صحبت كرد: تو مسجد به عمومحمدتون گفتم تو مراسم سالگرد سيداكبر، جاي يكي از بچه ها خالي بود كه چند كلمه اي راجع به شهيد، صحبت كنه. 

بهش گفتم: من از آقاي .... خواستم راجع به عمو صحبت كنن، ولي ايشون نپذيرفت. ولي سال گذشته تو مراسم باباعطا، سردار فلكي لطف كرد و چند دقيقه اي راجع به باباعطا صحبت كرد.

جواب داد: من كه سال گذشته تو مراسم سالگرد باباعطا نبودم ولي اگه امسال كسي نخواست تو مراسم صحبت كنه؛ خبر بديد من حتما ميام راجع به باباعطا صحبت مي كنم.....

غرض اينكه: وقتي خودش گفت ميخوام بيام و صحبت كنم، كلي ذوق كردم. آخه تو اين سالها، كمتر پيش اومده بود كسي داوطلبانه بخواد از تو برام بگه.... بيشتر وقتا، بايد كلي خواهش و تمنا مي كردم (مخصوصا از بچه هاي مسجدجامع) تا يكي راضي ميشد و از تو و عمواكبر برام مي گفت...

----------------------------------

خدا حفظتون كنه آقاي "مُحرَم فرهادي". به شرط حيات، منتظر مي مونم تا مراسم سي امين سالگرد باباعطا بياد و حرفاتون رو بشنوم....

ام المصائب

 

فَلَئِنْ أَخَّرَتْنِى الدُّهُورُ ، وَ عاقَني عَنْ نَصْرِك َ الْمَقْدُورُ ، وَ لَمْ أَكُنْ لِمَنْ حارَبَك َ مُحارِباً، وَ لِمَنْ نَصَبَ لَك َ الْعَداوَةَ مُناصِباً ، فَلاَ نْدُبَنَّك َ صَباحاً وَ مَسآءً ، وَ لاَبْكِيَنَّ لَك َ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً ، حَسْرَةً عَلَيْك َ ، وَ تَأَسُّفاً عَلى ما دَهاك َ وَ تَلَهُّفاً ، حَتّى أَمُوتَ بِلَوْعَةِ  الْمُصابِ ، وَ غُصَّةِ الاِكْتِيابِ ،

اگر چه زمانه مرا به تأخير انداخت، و مُقدَّرات الهى مرا از يارىِ تو بازداشت، و نبودم تا با آنانكه با تو جنگيدند بجنگم، و با كسانيكه با تو اظهار دشمنى كردند خصومت نمايم،(درعوض) صبح و شام بر تو مويِه ميكنم، و به جاى اشك براى توخون گريه ميكنم، از روى حسرت و تأسّف و افسوس برمصيبت هائى كه بر تو واردشد،تا جائى كه از فرط اندوهِ مصيبت، و غم و غصّه شدّتِ حزن جان سپارم

فرازي از زيارت ناحيه مقدسه

 

شیخ جلیل ملا سلطانعلی،روضه خوان تبریزی که از جمله ی عُباد و زهاد بود نقل کرد در عالم رویا به حضور حضرت بقیة الله(ارواحنافده)مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم:مولای من آنچه که در زیارت ناحیه ی مقدسه ذکر شده است که می فرمایند:

«فلاندبنک صباحا و مساء و لابکین علیک بدل الدموع دماً»

(یا ابا عبدالله!هر صبح و شما برایت با صدای بلند ضجه می زنم و به جای اشک خون گریه می کنم) آیا صحیح است؟حضرت فرمودند بله صحیح است.

عرض کردم: آن مصیبتی که شما در آن خون گریه می کنید کدام است؟!

آیا مصیبت حضرت علی اکبر(عليه السلام)است؟؟

فرمودند: نه،اگر علی اکبر(عليه السلام) زنده بود در این مصیبت او هم خون گریه می کرد.

گفتم: آیا مصیبت حضرت عباس است؟؟

فرمودند: نه، بلکه اگر عباس(عليه السلام)در حیات بود او هم در این مصیبت خون گریه می کرد.

عرض کردم: لابد مصیبت حضرت سید الشهدا(عليه السلام) است.

فرمودند: نه، حضرت سید الشهدا (عليه السلام) اگر هم زنده بودند در این مصیبت خون گریه می کردند.

عرض کردم: پس این کدام مصیبت است،که من نمی دانم؟؟

فرمودند: آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب(س)است...

 ------------------------------------------

 عمه جانم! اي كاش در کربلا كنارت بودم تا مرهم کوچیکی باشم بر زخم هاي بيشمارت. اي كاش بودم و در دلداري كودكان بي پناه، ياريت ميكردم. اي كاش بودم و سپر بلات ميشدم. اي كاش بودم و......  

حالا كه تقديرم نبود محرم سال ۶۱ هجري کنارت باشم؛ كمكم كن تا بتونم مثل شما كه پيام رسان نهضت عاشورا بودي و با رسالت زینبی، نگذاشتي کربلا در کربلا باقی بمونه؛ منم در حد و اندازه ی خودم، برای باباعطا؛ زینب باشم و پرچمش رو زمین نگذارم.......